ازدواج عاقلانه زندگی عاشقانه

اولین راه برای این کار شناخت دو جنس از همه

ازدواج عاقلانه زندگی عاشقانه

اولین راه برای این کار شناخت دو جنس از همه

داستان انتخابی


1-پسری که تازه خودشو می خواد بشناسه داره از خیابان فرعی عبور می کنه ولی فکرش خیلی مشغوله ناگهان اتومبیلی در حد مک لارن f1از توی کوچه ی دیگری اومد وبا این پسر تصادف کرد و پنج متر به هوا پرید هفت تا ملق خورد وبا کله به جوی آب افتاد، که هر کسی بود حتما می مرد،بلند شد و خودش رو تکوند ورفت، مردم که شکه شده بودند راننده رو به زور مجبور کردند که ببرتش بیمارستان تا تست سلامتی بگیرند اما پسر سرباز میزد،مردم هی تحریک می کردند تا جایی که پسره داد زد همه خفه شین من حالم خوبه انقدر اذیت نکنید.بعد از فرو کش کردن ماجرا پسر رفت،راننده که خیلی کنجکاو شده بود که چرا انقدر سالمه و هیچیش نشده در تعقیب اون افتاد


2-
سپس به آرامی به تعقیب او پرداخت به طوری که او نفهمد،ولی معلوم نیست چه خبره اول از همه پسر به تیر چراغ برق خورد و سپس در راه به چند تا زور گیر برخورد کرد زور گیر ها گفتند:اگر نمی خواهی له بشی هر چی داری رو رد کن بیاد.پسر به آرامی گفت خیلی ببخشید که وسط حرفتون می پرم ولی من حوصله ی دعوا ندارم برید کنار،ولی اونها به طرفش حمله کردند ولی هیچ استخوان سالم در اونها دیده نمی شد
پسر گفت من می خواستم بگم دعوا خوب نیست ،باج گیری افتضاحه تازه آخرشم خودت له شدی.پسر رفت ولی ناگهان همه ی زور گیر ها سالم شدند. به طرف خونه رفت درو باز کرد رفت بالا سپس صدای تلق تلق از پله ها اومد و با لبو لچش به شیشه ی در چسبید. یکی پرسید چی شد گفت:هیچی یک پله رو کم شمردم. دختر بعد از چند دقیقه رفت زنگ یکی از خونه ها رو زد و گفت ببخشید این پسره.......همسایه گفت:چی دوباره مگه شماها برادر پدر ندارید دست از سرش بر نمی دارید.

3-و زنگ خونه های دیگر را نیز زد هر کدام به نوعی می خواستند او را دور سازند انگار که خیلی از دختر ها بدش می آید دختر از آنجا دور شد ولی یک کوچه اونطرف تر چیزی به طرفش هجوم آورد تا حالا همچین چیزی ندیده بود وقتی موجود به طرفش اومد ناگهان دود شد
اون که متحیر از این اتفاق بود تصمیم گرفت چند روز پسررو زیر نظر بگیره(چون فکر می کرد همه ی این اتفاقا از پسره سرچشمه می گیره)
روز اول (پسره)رفت سر کار و هیچ اتفاقی نیفتاد ولی می دید که اون انسان دینداریه و دینداریش ظاهری به نظر نمی رسه که بره مسجد سپس حق مردمو بخوره
هر چی بیشتر می گذشت دختر بیشتر گیج می شد وقتی می دید که اون خیلی تو چشم دخترای دیگست ولی بهشون اهمیتی نمی ده(ما که نفهمیدیم این دختره کار و زندگی نداره) کنجکاو شد که از دیگران دربارش تحقیق کنه .طی تحقیقاتی که کرد فهمید هیچکس نمی دونه که چرا کسی به عجیبی اون ندیده ،بازم تحقیق کرد تا به خونه ی یکی از دوستاش رسید ولی بازم موجودات عجیب غریب بهش حمله کردند ولی ایندفعه نصفشون دود شدند وقتی دید اینطوریه فرار کرد تا به خرابه ای رسید دیگه راه دررویی نداشت،موجودات به طرفش میامدند که در آخرین لحظه موجودی شبیه رباط اومد و همشون رو نابود کرد ،دخترو برد به خونه ای بسیار پیشرفته

4-بعد از اینکه رباط دختر رو به پناهگاه برد،توضیح داد که من(رباط)به دست اون(پسر)ساخته شده بودم که بتوانم باهاش هم صحبت بشم و برای اینکار منو طوری برنامه ریزی کرد که بتوانم خودم اطلاعاتمو از اینترنت جمع کنم تا بهش آرامش بدم اما وقتی راز هایش رو با من در میان گذاشت من امانت دار خوبی نبودم و به دنبال خواسته هام رفتم و برنامه ای نوشتم مانند خودم که بهش هدیه کنم ولی اون نخواست بعد از مدتی همون برنامه برای خودش صاحب پیدا کرد و راز های قدرت انسان رو لو داد و اینطور شد که همه چی به هم ریخت من مدتها نتونستم اربابمو آروم کنم،برای همین به سیستم یک آزمایشگاه پیشرفته نفوذ کردم و خودمو به داخل یک روبات نمونه آپلود کردم تا بتونم کاری برای برگردوندن اوضاع بکنم و مدام خودمو ارتقا دادم تا بتونم از پس بعضی از اون موجودات بربیام و... بعد از اینکه دختر داستان رو شنید تا مدتی نمی تونست درست نفس بکشه با اینحال هنوز باور شنیده ها براش بسیار دشوار بود،نمی تونست باور کنه که یک برنامه ی کامپیوتری تا این حد بتونه پیشرفت کنه


ادامش رو شما نظر بدید...

داستان کاملا غیر کلیشه ای

نکته:قدرتهای این پسر همان نوع قدرت خفیف ائمه است که می تواند با اراده همه کاری بکند(نوعی از قدرت که همه ی بهشتیان در بهشت دارند این به صورتی در اون ظهور کرده)
پسری که تازه خودشو می خواد بشناسه داره از خیابان فرعی عبور می کنه ولی فکرش خیلی مشغوله ناگهان اتومبیلی در حد مک لارن f1از توی کوچه ی دیگری اومد وبا این پسر تصادف کرد و پنج متر به هوا پرید هفت تا ملق خورد وبا کله به جوی آب افتاد، که هر کسی بود حتما می مرد،بلند شد و خودش رو تکوند ورفت مردم که شکه شده بودند راننده رو به زور مجبور کردند که ببرتش بیمارستان تا تست سلامتی بگیرند اما پسر سرباز میزد،مردم هی تحریک می کردند تا جایی که پسره داد زد همه خفه شین من حالم خوبه انقدر اذیت نکنید.بعد از فرو کش کردن ماجرا پسر رفت،راننده که خیلی کنجکاو شده بود که چرا انقدر سالمه و هیچیش نشده در تعقیب اون افتاد
سپس به آرامی به تعقیب او پرداخت به طوری که او نفهمد،ولی معلوم نیست چه خبره اول از همه پسر به تیر چراغ برق خورد و سپس در راه به چند تا زور گیر برخورد کرد زور گیر ها گفتند:اگر نمی خواهی له بشی هر چی داری رو رد کن بیاد.پسر به آرامی گفت خیلی ببخشید که وسط حرفتون می پرم ولی من حوصله ی دعوا ندارم برید کنار،ولی اونها تمام محتویات جیب هاش رو گشتند و چیز هایی که پیدا کردند تمام لوازم الکترونیکی با کد قفل روحی که توسط پسر اختراع شده بود طرفش حمله کردند ولی هیچ استخوان سالم در اونها دیده نمی شد
پسر گفت من می خواستم بگم دعوا خوب نیست ،باج گیری افتضاحه تازه آخرشم خودت له شدی.پسر رفت ولی ناگهان همه ی زور گیر ها سالم شدند. به طرف خونه رفت درو باز کرد رفت بالا سپس صدای تلق تلق از پله ها اومد و با لبو لچش به شیشه ی در چسبید. یکی پرسید چی شد گفت:هیچی یک پله رو کم شمردم. دختر بعد از چند دقیقه رفت زنگ یکی از خونه ها رو زد و گفت ببخشید این پسره.......همسایه گفت:چی دوباره مگه شماها برادر پدر ندارید دست از سرش بر نمی دارید.
بعد از اینکه رباط دختر رو به پناهگاه برد،توضیح داد که من(رباط)به دست اون(پسر)ساخته شده بودم که بتوانم باهاش هم صحبت بشم و برای اینکار منو طوری برنامه ریزی کرد که بتوانم خودم اطلاعاتمو از اینترنت جمع کنم تا بهش آرامش بدم اما وقتی راز هایش رو با من در میان گذاشت من امانت دار خوبی نبودم و به دنبال خواسته هام رفتم و برنامه ای نوشتم مانند خودم که بهش هدیه کنم ولی اون نخواست بعد از مدتی همون برنامه برای خودش صاحب پیدا کرد و راز های قدرت انسان رو لو داد و اینطور شد که همه چی به هم ریخت من مدتها نتونستم اربابمو آروم کنم،برای همین به سیستم یک آزمایشگاه پیشرفته نفوذ کردم و خودمو به داخل یک روبات نمونه آپلود کردم تا بتونم کاری برای برگردوندن اوضاع بکنم و مدام خودمو ارتقا دادم تا بتونم از پس بعضی از اون موجودات بربیام و... بعد از اینکه دختر داستان رو شنید تا مدتی نمی تونست درست نفس بکشه با اینحال هنوز باور شنیده ها براش بسیار دشوار بود،نمی تونست باور کنه که یک برنامه ی کامپیوتری تا این حد بتونه پیشرفت کنه

__________________

این داستان ادامه دارد....

لطفا نظرات خود را برای ادامه یداستان بگویید

حد ظرفیت

حد ظرفیت
تا حالا به این فکر کرده اید که کسی که از همه جا نا امید بشه ممکنه چه کارهایی بکنه:
مقدمه:هر انسانی محدودیت های خودشو داره،بعضی از انسانها حد تحملشون با یک فشار کوچک به پایان میرسه ولی بعضی از انسانها تحمل بسیار زیادی دارند مثل پیامبران ،ولی حتی اونها هم حد دارند و اگر خدا بهشون سختتر میگرفت ممکن بود خطا کنند ظرفیت چیزیست که همه ی ما ممکنه مدام توی دهنمون باشه ولی از گفتن تا واقعیت همیشه فرق هست مثلا خدا ممکنه به یکی زیاد بده و به یکی اصلا چیزی نده حالا اینا فقط به ثروت نیست می تونه علم،قدرت،عزت،جذابیت،زیبای ی،زبان خوب،و... هر چیزی باشه ولی بعضی ها ممکنه همون زمان باعث تباهیشون نشه و بعدا ظرفیتشون پایین بیاد و ممکنه بعدا لایق چیزی بشن(ظرفیتشون بالا بره)ولی اینکه ظرفیت هر کس چقدر بالاست یا پایینه یا اینکه اصلا تغییر کرده برای ما قابل درک نیست و فقط خدا از اون خبر داره حتی خودمون گاهی فکر می کنیم که الان لاقش هستیم یا ممکنه فکر کنیم چیزی که خدا بهمون داده رو لایقش نباشیم. یا از خدا به خاطر تبعاتش گله مند بشیم در صورتی که خدا آینده ی هر چیزی رو می دونه و مثل این می مونه که ما در پشت دیواری باشیم و پشت دیوار یک شی گرانبها یا اینکه یک موجود خطرناک و کشنده باشه و ما بخواهیم به زور به چیزی که پشت دیواره دست پیدا کنیم یا ازش به خاطر سختی هاش دست بکشیم در صورتی که پشتش جایزه ای ماورای تصوره.خودتون رو فرض کنید که پدر یا مادر فرزندتون هستید و خیلی هم ثروتمندید انقدری که می دونید هر چه به دیگران بدهید چند برابر میشه ولی اگه بدونید به فرزندتون پوله زیادی بدهید اونوقت اتفاق بدی براش میافته به خاطر اخلاقش یا ویژگیهاش مثلا عادت داره پول رو توی دستش بگیره آیا دزدان ممکن نیست اونو به خاطر پولاش بکشند؟
کلا خیلی اتفاق ممکنه بیافته خدا هم چون بنده هاش رو خیلی دوست داره نمی خواد بنده هاش ازش دور بشن ولی ما گاهی نمی خوایم قبول کنیم که راهی که می ریم درست نیست
این داستان شاید به دنبال ثابت کردن این چیزها نباشه ولی داستان علمی،تخیلی،روانشناسی هست گرچه ممکنه داستانش کمی عجیب باشه پس لطف کنید من را تا تمام کردن این داستان اگه قشنگ بود یاری دهید چون من داستان های زیادی رو به خاطر اینکه ملت حالابه خاطر گرفتاریهاشون یا اینکه داستانهای کلیشه ای زیاد خوندند و فکر میکنند داستان ها ی من هم کلیشه ایه نخوندند
ولی این قول رو بهتون میدم که داستانهای من به هیچ عنوان کلیشه ای نیست چون من شدیدا از تقلید بدم میاد توی هر زمینه ای حالا مسائل دینی فرق میکنه ولی همینطوری هستم با تشکر: سید آرش آل داود arash zambi یاsuzakozambi
ادامه مطلب ...