ازدواج عاقلانه زندگی عاشقانه

اولین راه برای این کار شناخت دو جنس از همه

ازدواج عاقلانه زندگی عاشقانه

اولین راه برای این کار شناخت دو جنس از همه

حد ظرفیت

حد ظرفیت
تا حالا به این فکر کرده اید که کسی که از همه جا نا امید بشه ممکنه چه کارهایی بکنه:
مقدمه:هر انسانی محدودیت های خودشو داره،بعضی از انسانها حد تحملشون با یک فشار کوچک به پایان میرسه ولی بعضی از انسانها تحمل بسیار زیادی دارند مثل پیامبران ،ولی حتی اونها هم حد دارند و اگر خدا بهشون سختتر میگرفت ممکن بود خطا کنند ظرفیت چیزیست که همه ی ما ممکنه مدام توی دهنمون باشه ولی از گفتن تا واقعیت همیشه فرق هست مثلا خدا ممکنه به یکی زیاد بده و به یکی اصلا چیزی نده حالا اینا فقط به ثروت نیست می تونه علم،قدرت،عزت،جذابیت،زیبای ی،زبان خوب،و... هر چیزی باشه ولی بعضی ها ممکنه همون زمان باعث تباهیشون نشه و بعدا ظرفیتشون پایین بیاد و ممکنه بعدا لایق چیزی بشن(ظرفیتشون بالا بره)ولی اینکه ظرفیت هر کس چقدر بالاست یا پایینه یا اینکه اصلا تغییر کرده برای ما قابل درک نیست و فقط خدا از اون خبر داره حتی خودمون گاهی فکر می کنیم که الان لاقش هستیم یا ممکنه فکر کنیم چیزی که خدا بهمون داده رو لایقش نباشیم. یا از خدا به خاطر تبعاتش گله مند بشیم در صورتی که خدا آینده ی هر چیزی رو می دونه و مثل این می مونه که ما در پشت دیواری باشیم و پشت دیوار یک شی گرانبها یا اینکه یک موجود خطرناک و کشنده باشه و ما بخواهیم به زور به چیزی که پشت دیواره دست پیدا کنیم یا ازش به خاطر سختی هاش دست بکشیم در صورتی که پشتش جایزه ای ماورای تصوره.خودتون رو فرض کنید که پدر یا مادر فرزندتون هستید و خیلی هم ثروتمندید انقدری که می دونید هر چه به دیگران بدهید چند برابر میشه ولی اگه بدونید به فرزندتون پوله زیادی بدهید اونوقت اتفاق بدی براش میافته به خاطر اخلاقش یا ویژگیهاش مثلا عادت داره پول رو توی دستش بگیره آیا دزدان ممکن نیست اونو به خاطر پولاش بکشند؟
کلا خیلی اتفاق ممکنه بیافته خدا هم چون بنده هاش رو خیلی دوست داره نمی خواد بنده هاش ازش دور بشن ولی ما گاهی نمی خوایم قبول کنیم که راهی که می ریم درست نیست
این داستان شاید به دنبال ثابت کردن این چیزها نباشه ولی داستان علمی،تخیلی،روانشناسی هست گرچه ممکنه داستانش کمی عجیب باشه پس لطف کنید من را تا تمام کردن این داستان اگه قشنگ بود یاری دهید چون من داستان های زیادی رو به خاطر اینکه ملت حالابه خاطر گرفتاریهاشون یا اینکه داستانهای کلیشه ای زیاد خوندند و فکر میکنند داستان ها ی من هم کلیشه ایه نخوندند
ولی این قول رو بهتون میدم که داستانهای من به هیچ عنوان کلیشه ای نیست چون من شدیدا از تقلید بدم میاد توی هر زمینه ای حالا مسائل دینی فرق میکنه ولی همینطوری هستم با تشکر: سید آرش آل داود arash zambi یاsuzakozambi
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شروع داستان:
پسری که به خاطره مادرش با او زندگی نمیکنه مدام از طرفه دیگران مواخذه میشه و هیچ کس به او کمک نمیکنه و همه به او می گویند می خواهند که رشد کنه ولی مگر هر کسی چقدر صبر و تحمل داره آیا لازمه که به هیچ عنوان بهش کمک نشه یا لازمه که به این خاطر تحقیر بشه تا زمانی که به جایی رسید که بعد از هشت ماه بدون اینکه کسی بفهمه یا کسی از او سراغ بگیره سختی هارو تحمل کرد و رنج تنهایی رو به دوش کشید بدون ذره ای محبت و همدم و به خاطره اینکه کسی از اوله عمرش تاییدش نکرده و. همیشه توقعاته بیجا داشت او احساس می کرد که نباید در این دنیا لذتی داشته باشد و گفت دنیا برای او غیر از این نیست
پس گفت بزار این زندگیه نحس رو یک جوری بگذرونم تمام آرزوهای او به فنا رفت از تمام افکاره نابش به خاطره نبوده سرمایه نا امید شد برای اون دنیاش هم هر کاری میکرد به ظاهر بی نتیجه بود وقتی اطلاعاتش را برای دیگران کپی می کرد که دیگران از اون برای بهبوده زندگیشون استفاده کنند ،بعد از چند وقت فهمید که هیچ کس نگاهش هم نکرده وقتی کسی از او مشورت می گرفت با اینکه اون تمام توانش رو برای راهنمایی به کار می بست ولی آخرش هم کاره خودشون رو می کردند چند بار شغلشو عوض کرد ولی همه از مظلومیتش سوء استفاده کردند و یکجوری حقش رو ندادند
وقتی سهم ارثش رو خواست با بهانه های مختلف به او قبولوندند که الان هیچ ارزشی نداره
ولی ای کاش فقط اینها بود:همیشه سرکوفت ها،دخالت ها و با خواست برای خرج کردن در آمده بسیار کمش وجود داشت و همون چند دوستی که هم داشت توانه درک او را نداشتند،حتی عبادتهایش ، شاید به خاطره اینکه کامل نبودند ولی به هر حال کمکه زیادی به او نکرد
و کم کم احساس کرد که وجودش بی معنیه و اصلا باید بمیره
کم کم از همه چی بیزار شد و به هر راهی رفت نتوانست او را برای زندگی دلگرم کند و همش خدا خدا می کرد که بمیرد ولی خود کشی گناهه کبیره بود برای همین ده ها بار جلوی خودش رو گرفت او رازی داشت که هیچ کس نمی دانست و گفت همون بهتر که کسی نمی داند
روزی او در خواب دید که در زندانه ولی دلیلشو نمی دونست برای همین از زندان سه بار فرار کرد و دانست که در آنجا فقط یک جان به درد نخور داره و زندان بانها به شدت او را اذیت می کردند تا وقتی که او تحمل خود را از دست داد و بیش از 200 زندان بان اون زندان را با دست خالی تکه تکه کرد و گفت هیچ کسو زنده نمی زارم
از خواب پرید ولی اون خواب تاثیره خودش رو گذاشته بود به طوری که وقتی از خیابان داشت رد می شد متوجه اومدنه تریلی نشد و تریلی او را پرت کرد و او به ماشینه اونوره خیابان خورد ولی نمرد ،او را به بیمارستان بردند وبالاخره شماره ی مادرش رو پیدا کردند و با او تماس گرفتند وقتی مادرش اومد با اجازه ی او پسر را معاینه کردند و به چیزی دست یافتند که در جهان اولین بار دیده شده،در بدن او سلولهای عجیبی وجود داره که باعث رنج اوست
مادرش گفت اون سلولها رو در بیارین هر چقدر بشه پولش مهم نیست ولی پسر مانع شد و گفت دیگه خیلی خیلی دیره من الان تنها دوستایی که دارم همین سلولهامه شمام برو پولتو بده دیگران کیف کنند و از اینجا برو ولی مادرش مانع شد و پسر رو خواستند به زور به اتاقه عمل ببرند که پسر فرار کرد و به طرفه بیرون شهر رفت پلیسها پسر رو بیحال کناره خیابان پیدا کردند و او را به بیمارستان زندان بردند که پسر فرار نکنه
وقتی پسر بیدار شد خود را روی تخت عمل دید و درد بسیار زیادی داشت می کشید وقتی که اومدند او را عمل کنند از درد تمام اتاق رو نابود کرد و به طرف درب خروج رفت ولی نیروهای امنیتی رو خبر کردند تا جلوش رو بگیرند ولی پسر هر جور شده می خواست از مردم دوری کند ولی تا زمانی که به درب خروج زندان می رسید کسی تیری شلیک کرد که به پای پسر خورد،پسر دیگه نتونست تحمل کنه و رازش فاش شد ولی دیگه برای همه دیر شده تمام زندان بانها پودر شدند ولی فیلمش به جا موند و از اینجا بود که نذاشتند این پسر روزه خوش داشته باشه و این قدرت مورد توجه مقامات قرار گرفت و او را به عنوانه موش آزمایشگاهی می خواستند تا به عنوان برترین قدرت نظامی استفاده کنند
از اینجا به بعد پسر خود را مخفی کرد و تصمیم گرفت جوره دیگری زندگی کنه
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
فصل اول:آیا به کسی میشه اعتماد کرد؟
شاید سخترین زمانی که آدم داشته باشه زمانیه که هیچ کسی رو نداره برای اینکه بتونه بهش اعتماد کنه
وقتی خسته خودمو رسوندم به بخشی از شهر گوشه ی یکی از همون کوچه های تنگ نشستم تا کمی استراحت کنم و آرامش بگیرم
ناگهان باران شروع به باریدن گرفت اتفاقا عاشقه باران هستم
به خودم گفتم:فکر نمی کنم دیگه همچین لحظه ی ناب و آرومی گیرم بیاد پس ای باران ببار که من فقط به تو اعتماد دارم
باران تند تر شد وپسر خیسه خیس. یک ساعتی گذشت یک نفر با لباسهای بسیار شیک اومد توی کوچه سپس کلشو کرد توی سطل آشغال و چیزی از سطل آشغال پیدا کرد تا بخوره ،من که مونده بودم چه خبره همینطور نگاش میکردم و یواشکی با همون دردی که داشتم یواشکی به دنبالش می رفتم که ناگهان گفت هی تو که دنبالم میای بیا برون. تو ذهنم گفتم جانمممم؟
بعد خودمو نشون دادم ولی تا خواستم خودمو معرفی کنم منو شناخت ولی از کجا نمی دونم
یک چیزی به ذهنم رسید ولی فکر نمی کنم همچین چیزی امکان داشته باشه یعنی برنامه ای که نوشته بودم...نه امکان نداره.
م از کجا منو میشناسی؟
ا:رو پیشونیت نوشته. گفتم:یعنی انقدر تابلوئه؟گفت: آره انقدرکه وقتی به چهرت نگاه می کنم می فهمم که می خوای بقیرو خوشحال کنی.گفتم:نخیر کاملا برعکس.گفت:نمی تونی ذاتتو پنهانش کنی.گفتم:این ماله گذشته بود الان دیگه فرق میکنم
ا:ازمن گفتن بود. موندم گه اون کیه این کارا چه معنی ای داره آخه مگه میشه کسی به آشغالا علاقه داشته باشه
البته می تونستم خودمو جای بقیه بزارم وقتی که انسان خودشو گم کنه می خواد یک کار متفاوت بکنه مثلا یک دختره پولدار که همه کار کرده و ایمان نداره می خواد روابطه نامشروع هم انجام بده اونم با هر کسی که خوشش بیاد که خودم دیدم که جلو منو گرفتند از این پیشنهاد هام بهم دادند با بدبختی از دستشون جیم میزدم
ولی انسان زیاد اشتباه میکنه پس آدم نباید به خاطره اشتباهش خودشو تنبیه کنه بلکه باید بدونه که دفعه ی بعد چه کاری درسته،راستی چرا ما انسانها انقدر کم برای کارهامون تفکر میکنیم مگر نه اینکه یک دقیقه فکر قبل از هر کاری می تونه سرنوشت مارو تغیر بده
راستی من قبلا هم قبل از شروع کارام بهش فکر میکردم؟
شاید من هم اشتباه زیاد کردم ولی چرا باید سرنوشتم به اینجا بکشه البته نمی خوام به خدا شکایت کنم شاید خدا توی این راه در آینده برام چیزهای خوبی دیده بزار از این ناامیدی در بیام و به مردم یک فرصت دیگه بدم.
خب حالا برای اینکه از بیکاری در بیام برم دنبال اون یارو شاید بفهمم که کیه....
م:هی یارو.
ا:چته بنال
م:چه طرزه برخورده؟
ا:خوب بد صدا زدی
م:ببخشید من روز خوبی نداشتم
ا:خیلی خوب بگو
م:تو کی هستی؟
ا:من کسی هستم که خیلی چیزا دربارت می دونه
م:جانم؟
ا:تعجب نکن!
م:مثلا چی؟
ا:مثلا این که اون سلولات رو خودت ساختی
م:من ساختم؟
ا:آره،اونارو ساختی که زودتر بمیری
با قدرتت
م:مگه اینا به من قدرت نمی دن؟
ا:نه تو با قدرتت اونا رو ساختی
م:تو این چیزارو از کجا میدونی؟
ا:چون من انسان نیستم
م:پس چی هستی؟
ا:یک موجود که از ازدواج یک جن با یک انسان به وجود اومده
قدرت یک انسان از هر موجودی بالاتره اینو میگم چون روح خدارو داره ،ولی هیچ وقت به خودش یادآوری نمیکنه
من گفتم:خیلی خوب بیشتر از این نگو خودم بعدا بهتر می فهمم
سپس با خودم فکر کردم که الان برم خونه عمرا به فکرشون نخواهد رسید که من برگردم خونم، برای همین رفتم خونه
در راه خونه دیدم چند نفر مزاحم یک دختر شدند اول گفتم که چند تا تیکه بهش می ندازند و راهشونو می کشند میرند ولی دیدم نه خیلی گیرند خواستم کاری کنم ولی در کمال تعجب دیدم که دختره یک چیزی بهشون گفت که سریع رفتند
منم از خدا خواسته رفتم خونه از خستگی در جا خوابیدم صبح که برای نماز بیدار شدم بعد از نماز اومدم چای دم کنم که آب جوش رو ریختم روی پام و زمین می سوخت ولی کلا به درد عادت داشتم با کمی صبر سوزشش از بین رفت . اون روز با بی حوصلگی ولی در کمال تعجب هیچ کاری نکردم فقط وقتمو تلف کردم و دیدم شب شد . شب زودتر خوابیدم ولی احساس می کردم می خواد اتفاقی بیافته ولی محل ندادم. همینطور که خواب بودم احساس می کردم کهانگار توی خونه تنها نیستم یک مدت دوست داشتم که یک چیزه خیلی ترسناک ببینم ولی به خدا گقتم خدایا قربونت غلط کردم باز خوابم برد با وجود اینکه ترس داشتم یخورده بیدار که شدم کنارم یک چیزی بود و نا خود آگاه خودمو عقب کشیدم کلم محکم خورد به کمد پشتم و هر چی روش داشت روی سرم آوار شد، آخ ملاجم،آخ کمرم،آخ همه جام
تو کی هستی،چجوری اومدی اینجا،چی هستی برو خجالت بکش یه چیزی بپوش.
گفت:من همونی هستم که برادرمو کشتی
من هیچ کسیو نکشتم اونایی هم که کشتم دو دقیقه بعد زنده شدند،برو دیگه
گفت:من خواهر اون جنی هستم که برادرشو صبح کشتی همون آب جوشی که وقتی رو زمین ریخت اسم خدارو نبردی اومدم انتقام برادرمو بگیرم.
تو رو تحت نظر گرفتم و دربارت تحقیق کردم ولی ناخود آگاه از تو خوشم اومد
من:بیا یا انتقامتو بگیر یا برو من با جن کاری ندارم.
گفت: برای انتقام تو باید شوهرم شی مگه دست خودته!هه (با تعنه)
من:گفتم خدا شفات بده ،خدایا من از دست این جونور چی کار کنم؟
اصلا من رفتم سر کار
گفت:ساعت 4 صبح میری رفتگری؟
من:میرم پارک
مگه عملی هستی؟
من: بابات عملیه بی تربیت،دختره ی پر رو برو ولم کن،مگه هر کی میره پارک معتاده
گفت:منم میام
من: غلط کردی دارم از تو فرار میکنم
گفت:چرا؟
من:چون تو یک جنه بی حیایی که معلوم نیست چی تو سرشه
گفت:منظورم این نیست،مگه تو تنها نیستی؟(با احساس)
من:خوب که چی؟
گفت:مگه نمی خواستی یکیو داشته باشی که همیشه باهات باشه؟
من:خوب نه به هر قیمتی، این دلیل نمیشه که چون تنهام بی عقلی کنم و بعدا حسرتشو بخورم
این خوشی های زود گذر رو دوست ندارم
بعد از این بحث رفتم بیرون هوا بخورم
همین حین که رفتم هوا بخورم تخیلم گل کرده بود برای خودم داستان طرح می کردم ولی دیگه انقدر زیاد شد ،داستان هم به 22 صورت مختلف از یه جاش می تونست ادامه پیدا کنه که در آخر بیخیال بقیش شدم
همیشه از قضاوت مردم بدم میومد چرا که معمولا باعث رنجش بود مثلا از درک پایینشون خیلی وقتا کسی رو برتر از اون یکی می دونن در صورتی که شاید دقیقا برعکس باشه ولی همون تحقیر ممکنه کله زندگیشو عوض کنه یا شایدم یذرشو در هر صورت خیلی عوامل در کاره یک نفر دخیله که اونو به صورت دقیق نشون نمی ده برای همین حتی همین حالا این همه تحقیقی که روی خودم کردم حتی درباره ی خودم دقیق قضاوت نمی کنم.
بعد از قدم زدن حوصلم سر رفت رفتم روی صندلی روی پارک یکم بخوابم ولی فکرشو نمی کردم کسی بیاد خِفتَم کنه.
یک نامرد از خدا بی خبری یهو اومد گفت :هر چی داری رد کن بیاد. منم گفتم آخه به نظرت اگه داشتم میومدم اینجا می خوابیدم؟
گفت: ربطی نداره گداها هم میان اینجا می خوبند ولی توی جیبشون پره تراوله
دیگه چیزی نداشتم بگم فقط گفتم:میشه اول اون تراولرو از روی تاب بردارم؟ تا روشو برگردوند، دِ دَر رو
بدش رفتم خونه جنه خونه نبود یا حداقل من فکر میکردم نیست نگو کله وقت دنبالم بوده،من نمی دونم چی توی کلش میگذره ولی من به هیچ وجه بهش اعتماد ندارم کلا چند وقتیه نمی تونم به کسی اعتماد کنم،من هیچ وقت فکر نمیکردم که موجودات ماوراییه دیگه ای به غیر از اجنه و فرشتگان یا حتی همزاد وجود داشته باشه یکجوری انگار همه منو نشونه رفتند البته فکر کنم دلیلش آزمایشای جدید انسانا و سیخ ریختن روی هر چیزیه که باعث شده قدرتای ادراک بعضی انسانها بیشتر بشه و بتونند موجودات دیگری که از دید همه مخفی هستند دیده بشه
البته هیچ وقت مخفی موندنشون بی دلیل نبوده بعضیاشون خیلی خطرناکند و بعضیاشون باعث بدبختیه آدمان که هر چیزه خوبی خوب مطلق نیست و هر چیزه بدی بد مطلق نیست
قدرت ادراک اجنه در حالت عادی چندین برابر آدمه ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که اگه جنی از آدم عبور کنه درک آدم از دنیا ممکنه عوض بشه

داستان ادامه دارد....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد