ازدواج عاقلانه زندگی عاشقانه

اولین راه برای این کار شناخت دو جنس از همه

ازدواج عاقلانه زندگی عاشقانه

اولین راه برای این کار شناخت دو جنس از همه

داستان کاملا غیر کلیشه ای

نکته:قدرتهای این پسر همان نوع قدرت خفیف ائمه است که می تواند با اراده همه کاری بکند(نوعی از قدرت که همه ی بهشتیان در بهشت دارند این به صورتی در اون ظهور کرده)
پسری که تازه خودشو می خواد بشناسه داره از خیابان فرعی عبور می کنه ولی فکرش خیلی مشغوله ناگهان اتومبیلی در حد مک لارن f1از توی کوچه ی دیگری اومد وبا این پسر تصادف کرد و پنج متر به هوا پرید هفت تا ملق خورد وبا کله به جوی آب افتاد، که هر کسی بود حتما می مرد،بلند شد و خودش رو تکوند ورفت مردم که شکه شده بودند راننده رو به زور مجبور کردند که ببرتش بیمارستان تا تست سلامتی بگیرند اما پسر سرباز میزد،مردم هی تحریک می کردند تا جایی که پسره داد زد همه خفه شین من حالم خوبه انقدر اذیت نکنید.بعد از فرو کش کردن ماجرا پسر رفت،راننده که خیلی کنجکاو شده بود که چرا انقدر سالمه و هیچیش نشده در تعقیب اون افتاد
سپس به آرامی به تعقیب او پرداخت به طوری که او نفهمد،ولی معلوم نیست چه خبره اول از همه پسر به تیر چراغ برق خورد و سپس در راه به چند تا زور گیر برخورد کرد زور گیر ها گفتند:اگر نمی خواهی له بشی هر چی داری رو رد کن بیاد.پسر به آرامی گفت خیلی ببخشید که وسط حرفتون می پرم ولی من حوصله ی دعوا ندارم برید کنار،ولی اونها تمام محتویات جیب هاش رو گشتند و چیز هایی که پیدا کردند تمام لوازم الکترونیکی با کد قفل روحی که توسط پسر اختراع شده بود طرفش حمله کردند ولی هیچ استخوان سالم در اونها دیده نمی شد
پسر گفت من می خواستم بگم دعوا خوب نیست ،باج گیری افتضاحه تازه آخرشم خودت له شدی.پسر رفت ولی ناگهان همه ی زور گیر ها سالم شدند. به طرف خونه رفت درو باز کرد رفت بالا سپس صدای تلق تلق از پله ها اومد و با لبو لچش به شیشه ی در چسبید. یکی پرسید چی شد گفت:هیچی یک پله رو کم شمردم. دختر بعد از چند دقیقه رفت زنگ یکی از خونه ها رو زد و گفت ببخشید این پسره.......همسایه گفت:چی دوباره مگه شماها برادر پدر ندارید دست از سرش بر نمی دارید.
بعد از اینکه رباط دختر رو به پناهگاه برد،توضیح داد که من(رباط)به دست اون(پسر)ساخته شده بودم که بتوانم باهاش هم صحبت بشم و برای اینکار منو طوری برنامه ریزی کرد که بتوانم خودم اطلاعاتمو از اینترنت جمع کنم تا بهش آرامش بدم اما وقتی راز هایش رو با من در میان گذاشت من امانت دار خوبی نبودم و به دنبال خواسته هام رفتم و برنامه ای نوشتم مانند خودم که بهش هدیه کنم ولی اون نخواست بعد از مدتی همون برنامه برای خودش صاحب پیدا کرد و راز های قدرت انسان رو لو داد و اینطور شد که همه چی به هم ریخت من مدتها نتونستم اربابمو آروم کنم،برای همین به سیستم یک آزمایشگاه پیشرفته نفوذ کردم و خودمو به داخل یک روبات نمونه آپلود کردم تا بتونم کاری برای برگردوندن اوضاع بکنم و مدام خودمو ارتقا دادم تا بتونم از پس بعضی از اون موجودات بربیام و... بعد از اینکه دختر داستان رو شنید تا مدتی نمی تونست درست نفس بکشه با اینحال هنوز باور شنیده ها براش بسیار دشوار بود،نمی تونست باور کنه که یک برنامه ی کامپیوتری تا این حد بتونه پیشرفت کنه

__________________

این داستان ادامه دارد....

لطفا نظرات خود را برای ادامه یداستان بگویید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد