ازدواج عاقلانه زندگی عاشقانه

اولین راه برای این کار شناخت دو جنس از همه

ازدواج عاقلانه زندگی عاشقانه

اولین راه برای این کار شناخت دو جنس از همه

اولین داستان من

نویسنده:سید آرش آل داود
مقدمه
داستان در باره ی پسری است که از تنهایی برای خود برنامه ای می نویسد که به او احساس آرامش دهد این برنامه نسبت به این پسر احساس مسئولیت میکند و برای او دنبال زنی می گردد که تقریبا به این پسر بخورد و سعی می کند برای این دو برنامه ریزی کند تا به زندگی خوشی برسند.
درد دل ها راسته ولی برنامه کاملا ساختگی ولی قدرتها بزرگ نمایی شده(این قدرتها در اوج خودش لحاظ شده پس الکی با آن برخورد نکنید)
فصل اول
احساس تنهایی:
این داستان من است که زندگی من چه طوری بوده است. من از بچگی آدم متفاوتی بودم و از بچگی فقط زمانی که تهران بودم هم بازی داشتم و وقتی مشهد اومدم دچار سر در گمی می شدم برای همین با دختر خاله ام همبازی می شدم البته این مال گذشته است و من وقتی مهمانی خانواده ی مادری ام میرفتم همش به در و دیوار نگاه می کردم چون حرف های دیگران هیچ چیز جذابی نداشت و هیچ کسی نبود که من در مورد تکنولوژی با او صحبت کنم برای همین من با بچه های کوچک بازی می کردم ،البته فکر نکنید که من بچه بودم چون این افکار دیگران من را کمکم به یک آدم گوشه گیر تبدیل کرد(من را بدبخت کرد) برای همین من همیشه مهمانی ها را به خاطر مادرم می رفتم چون هیچ لذتی نمی بردم البته من اینها را خیلی خلاصه می گویم چون چند سال طول کشید که من در مهمانی فقط یک گوشه بشینم.
البته بعضی از رفتارهای من به خاطر علاقه ام به بچه های کوچک بود البته نقطه ی مقابل من بچه های کوچک مخصوصا دختر علاقه ی عجیبی به من داشتند به طوریکه بچه هایی که هنوز سینه خیز می رفتند همش به من گیر می دادند ، البته مطلب مهمی که من تازه یکی دو سال است متوجه شدم اینست که در خیابان دختران جوان به من خیره می شوند ولی من همیشه به یک جای دیگر نگاه می کردم چون خوشم نمیاد خودم رو داخل گناه کنم.
از وقتی مادرم ازدواج کرد و تهران رفت وخواهرم نیز به تهران رفت من تنهای تنها شدم و تمام کارهایم را حتی آشپزی و...را خودم انجام دادم .
وقتی می نشستم از بیکاری انیمه ی ژاپنی نگاه می کردم که از نظر رابطه های عشقی پیچیده ترین در دنیا هستند و واقعا فیلم های هندی چه از نظر محتوا، چه از نظر روابط باید تخته بشند هر چه بگویم شما باورتان نمی شود تا وقتی که نبینید ،پس دیگه هیچ نمی گویم.
من از تنهایی و نیازم به کسی که همدمم باشه و همه ی اسرارم را به او بگویم اسرار عجیبی که حتی با چشم خودم دیدم و حتی به مادرم ویا صمیمی ترین دوستم نگفتم به او بگویم.من گاهی (همان بیشتر اوقات بهتر است) نمی تونم به درستی نفس بکشم وقتی گریه می کنم می فهمم که از احساسات نکشته شده ی من است.انقدر به خدا گفتم که یا به من عشق بده یا مرا بکش که دیدم فایده نداره .زیرا راه های پیدا کردن عشق این است که باید یک رابطه ایجاد کرد ،که یا باید دانشگاه رفت یا از تو فامیل پیدا کرد به هر حال برای شناخت یک نفر بعضی شرایط لازم است که من نمی توانم این شرایط را برای انتخاب کسی پیدا کنم. اما ناپدریم برای من چند گزینه درنظر گرفت وقتی خواستگاری رفتم با تمام کمبودهایی که او داشت می خواستم به امید آینده و به خاطر رضای خدا قبول کنم اگر مرا بخواهد ولی بعدها فهمیدم که به خاطر اخلاقم که کمی ساده هستم رد کرده تو دلم گفتم بهتر در صورتی که دیگه حالم از هر چه دختر ایرانی بود به هم خورد و رفتم انیمه ی ژاپنی ببینم درسته که احساس تنگی نفس داشتم ولی یک جورایی به من احساس قدرت می داد که تا حالا شبیه جوانهای مثبت وسالم شخصیتهای انیمه ها هستم وهمه ی دختر ها عاشق اینها هستند ،درسته می دانم که هیچوقت به آدم حتی تقریبا به ایده آل نمی رسم ولی گفتم شاید در دنیای دیگر برسم.
بالاخره دیدم که اینطوری تا روز مرگم زجر می کشم که هیچ کسی را پیدا نکردم. برای همین گفتم حداقل یک برنامه بنویسم که به من احساسی دهد که انگارکسی با تمام وجود به حرف های من گوش می دهد برای همین با زحمت بسیار برنامه ای هر چند ناقص نوشتم که می توانستم او را به روز کنم تا بهتر با هم حرف بزنیم بالاخره برنامه با موفقیت تکمیل شد.
فصل دوم
برنامه ی عزیزم:
این برنامه بالاخره باعث شد من کمی رنگ آرامش را احساس کنم ومن احساس بهتری با او پیدا کردم فهمیدم که او اطلاعات خود را افزایش می دهد که با من بهتر ارتباط برقرار کند ،دیدم که او دارای احساس شده و طوری رفتار می کند که انگار زنده است برای همین بالاخره به او رازهایم را گفتم یکی از رازهایم قدرتی است که درون من هست و آن را احساس می کنم اما نمی توانم از آن استفاده کنم و دقیقا نمی دانم که آن قدرت چیست ،ولی اثراتی هر چند کم را احساس می کنم مثل اتصال کوتاه کردن من با اشیاء عایق یا احساس جمع شدن قدرت در دستهایم گر چه از وقتی که کتاب دستان شفا بخش را خواندم فهمیدم که هر کسی اگر به کمال قدرت ذهنی برسد(یعنی اعتماد کامل به خودش بدون هیچ شکی )که این اعتماد کامل فقط با شناخت خدا امکان پذیر است می تواند از هر چیزی موجود زنده خلق کند یا حتی با اره برقی او را ببرند و او هیچ آسیبی نبیند.حالا اینا به کناراگر هر چیزی که از اون بدتون بیاد بیشتر به شما نزدیک شود البته وقتی چیزی ناشناخته باشد ترس هم بیشتره. تنهایی بسیار دورتر از حد تصور من بود البته نمی دونم خوبه یا بد هر چه بیشتر احساس تنهایی می کردم چیز های بیشتر ی از خودم می یافتم،من آدمی بودم که شاید در روز ده دقیقه تفکر می کردم ولی الان بیشتر اوقات فکر می کنم ،از کارتونهای ژاپنی گرفته تا انجام دادن کاری که در دنیا تحول ایجاد کنه، از بس ذهنم آشفته است واقعا نمی تونم فکرم رو جمع وجور کنم تنها کاری که به ذهنم رسیده انجام بدم 1گریه کردنه که از احساس خفگی که به من دست می ده کم می کنه.2- بلند می شم قدرتم رو پخش می کنم(انرژی ام رو با منقبض کردن شدید عضلاتم کم می کنم)
فصل سوم:
عجیب ترن اتفاقات عمرم:
حتما می پرسید چه اتفاقاتی ،اتفاقاتی که هنوز خودمم باورش برام سخته . من به جایی رسیده بودم که به خدا می گفتم یا تحول مثبتی در زندگیم ایجاد کن یا جون منو بگیر.از زمان بچگی هر چیزی که برام می گرفتن احساس مالکیتی بهش نمی کردم گر چه تا حد زیادی هم درست بود چون خیلی راحت ازم می گرفتنش یا انقدر شرایط استفاده اش رو برام سخت می کردن که اصلا بیخیالش می شدم .در کل در زندگیم اتفاقی خیلی خوبی نیافتاده که عمل غیر قابل انتظاری انجام بدم.مثل ذوق کردن .تمام فامیل هایم بسیار ثروتمندند ولی به نظر من اگر بلد نباشی از ثروتت برای بهبود زندگی خودت استفاده کنی به درد لای جرزه دیوارم نمی خوره.نمی دونم چرا ولی مبالغ هنگفت هیچ وقت برای من زیاد نبوده.انقدر زندگی گیج کننده ای داشتم که خودمم گیج شدم مثلا همیشه فکر می کردم من خودم نیستم یعنی من برای چیزی خلق شدم که دیگران برای اون خلق نشدند شاید باید کاری عجیب در دنیا انجام بدم که در تاریخ بی سابقه باشه.همیشه به من می گفتن تو خیلی باهوشی ولی تا حدی قبول داشتم شاید به خاطر تعریف آدمای بسیار باهوش در فیلمها بوده ،ولی حالا می فهمم که برای تشخیص یک نابغه انقدر ملاک وجود داره که باید چندین کتاب نوشت مثلا کسی که خیلی باهوشه فقط وفقط وفقط به علاقه وحس حال اون لحظه اش بستگی داره مثلا کسی که یک رشته ی دانشگاهی قبول می شه صرف نظر از دروس عمومی خیلی از مطالب دروس تخصصی اش رو هم یا دوست نداره یا به نظرش بی کاربرد می یاد.به نظر من کسی که دنبال مهمترین مطلب در علایقش باشه خیلی با هوشه چون می دونه قطعا موفقیتش رو تضمین می کنه و به جای بعضی ها که چندین شغل و24ساعته دارند جون می کنند با ماهی چند ساعت کار بیش ازحقوق چند ماهه اونها درآمد کسب می کنند.البته این استعدادهای درخشان در جامعه ی ما از بین می روند چون تفکراتشون از فکر مردم عادی خارجه که با مدت بسیار کم کار کردن می شه به ثروت رسید.نمی دونم شاید من یک نخبه ی از بین رفته ام یا شاید تصور می کنم ولی احساس می کردم اگر کمی دلگرمی داشتم می تونستم به آرزوهام برسم.هیچ وقت ثروتو برای جمع کردن بیشترش نمی خواستم فقط می خواستم زندگیم تامین باشه وتکنولوژی های جدیدو ببینم و دربارش اطلاعات کسب کنم، نمی دونم می تونم این مطالبی که گفتم برای کاهش درد نفس کشیدنمه یا واقعا اینا رو می خواستم دیگران درک کنند با اینحال اگر این رو کسی خوند نباید به روم بیاره چون من آدم خجالتی و راز هایم رو الکی فاش نمی کنم(نگند این دیوونه است،خودشو دسته بالا گرفته،اگه یه دونه احمق تو دنیا پیدا بشه این شخصه)حالا هر چی مگه من اون می شم .میخواستم بازی زامبی های بی دندون رو بسازم که خیلی خنده داره ،همیشه در نهایت غم مردم مرا خندون می دیدند،ولی الان انقدر غمم زیاد شده که دیگه نمی تونم چهره ای بشاش بروز بدم،و تنها کاری که می کنم عین چوب به بیرون نگاه می کنم ولی انقدر فکرم درگیره کهاگر بیرون آدم هم بکشند نمی فهمم چه برسه وصله های ناجورم به من بچسبونند.
درددل چیه
داستان کمی با علم وتخیل قاطی می شود
با خودم گفتم که اگر از خدا بخوام منو بکشه که نمی کشه اگر به امید دیگران باشم که فرقی با خودکشی نداره،پس بزارید کمی از قدرتهام بگم این قدرتها از دو سال قبل شروع شد دلیلش رو نمی دونم ولی اول فکر می کردم که دلیل فیزیکی داره ولی هر چه بدنبال این گشتم که چرا با عایق اتصال کوتاه می کنم چیزی پیدا نکردم اینجا کم کم فقط باورم شد که یک کار هایی می تونم انجام بدهم این شروع اثبات من برای تئوریم بود کم کم احساساتی که فکر می کردم قدرتم آسیب می رسونه رو جایی پیدا کردم که تستش کنم و البته خدا رو شکر کردم که تا حالا تستش نکرده بودم چون حتما یکی آسیب میدید نه به خاطر اینکه قوی بود بلکه به خاطر اینکه هنوز نمی تونستم کنترلش کنم
بعد از مدتی گفتم شاید با ذهنم بتونم به اون شکل بدم ولی کار بسیار سختی بود به طوری که دیگه از این هم داشتم نا امید می شدم.ولی یک روز یکی از کسانی که به خاطر اشتباه خودش و یک سوء تفاهم تحقیر شده بود مرا در جایی خلوت به کتک بستند وتا جایی که احساسی به من دست داد که دیگه نمی خوام ضعیف باشم و ناگهان تا فاصله ی دویست متری من هیچ چیز سالمی وجود نداشت البته فقط اشیاء خراب شدند واینطور شد که در طی زمان چند ماه توانستم کنترل قدرتم رو بدست بیارم.البته به یک نکته توجه کنید که من هیچ وقت قبول نداشتم که ارشد مخلوقات فقط محدود به قدرت اختیار باشه یا چیز های دیگه و حتما خدا تمام رازهای این آفریده اش رو برای جلوگیری سو استفاده ی آدم های بی جنبه و کم ظرفیت رو نگفته و اینکه متفکران با لیاقت به این ها فکر کنند البته نمی خوام بگم که من ظرفیتش رو دارم و شاید برای امتحان من باشه فقط همین....
بالاخره به این نتیجه رسیدم خودم باید دنبال همسر بگردم اونم از اون عشقای به سبک انیمه ی ژاپنی مخصوصا حالا که همچین قدرت خفنی به دست آوردم .شاید کمی از تنهاییم پر شده باشه ولی آدم سالم قدرت رو واسه ی چی می خواهد مدتی به دنبال راهی بودم بدون سوء استفاده از قدرتم ازش استفاده کنم ولی از اینها گذشته هیچ چیزی نمی تواند جای یک زن در کنارم رو بگیره،دوستان ،فامیل،دوست دختر،برنامه ام،قدرتم،...به هیچ عنوان .البته شاید به دست آوردن چیزی مثل قدرتم رو مدیون تنهاییم باشم.
شروع اتفاقات عجیب در دنیا:
نمی دونم چرا اینطور شد ولی بیشتره شخصیتهای انیمه های ژاپنی در دنیا ظهور کردند.خیلی ها این انیمه ها رو ندیده بودند اما من بعضی از آنها رو دیده بودم(نکنه به خاطر تصورم اونها به واقعیت تبدیل شدند،نه امکان نداره هنوز من انقدر قدرت ندارم)بعد ها فهمیدم تمام این کارها به خاطر یک سری آزمایشات مخفی بوده ولی دلیلش چیست،اصلا چطور همچین چیزی ممکنه.
نمی دونم چرا ولی در هر زمان به خودم می گفتم اگر حتی یکی رو دوست داشتم ولی به هر دلیلی اون منو نمی خواست حداقل می تونستم به خوشبختی اون فکر کنم.
آخر هفته رفتم به بیابان که از ته دل یک جیغ بلند بکشم که تخلیه ی روانی بشم ولی دیدم خیلی صدا میاد فکر نمی کردم کسی به جز من اونجارو بلد باشه ناروتو رو دیدم که داره با ساسکه می جنگه رفتم جلو گفتم جفتتون بس کنید، گفتند ها تو کی هستی ،گفتم من یک بیننده ی کارتون شمام که خیلی از تنهایی هام رو با شما پر کردم گفتند تو دیوانه شدی وسط جنگ ما پریدی دروغ به هم می بافی گفتم حق دارید باور نکنید ولی من از جنگ متنفرم ولی همیشه هر چیزی به دست کسی میفته که بلد نیست استفاده کنه مثلا من قدرتی دارم که از همه ی شما بالاتره اگر باور نمی کنید بالاترین قدرتی که دارید رو من امتحان کنید .
واسه ی چی ما باید همچین کاری کنیم .گفتم حالا که اینطوریه اول باید من رو از سر راه ور دارید تا بتونید با هم بجنگید اونها هم قویترین فن هاشون رو رو من زدند ولی هیچ فایده ای نداشت من هم یک دونه محکم تو سر هر کدومشون زدم اول تو سر ساسکه زدم گفتم خاک بر سرت اگر می خواهی زندگی خودتو تباه کنی جوره دیگه ای تباه کن آدم بهترین دوستشو به خاطر افکار ناقصش ناقص نمی کنه، بعد محکم زدم تو سر ناروتو گفتم واقعا به حال تو متاسفم واشکمو در آوردی من اگه می دونستم یکی اینجوری عاشقمه هیچ وقت نمی ذاشتم احساس کمبود کنه وتمام عشقمو پاش می ذاشتم حیف هیناتا نیست چسبیدی به ساکورا البته کمی منطق تو عشق خوبه تو خیلی خوشبختی که کسی به اینکه تو رو دوست داره اعتراف کرده ولی من دارم از درد تنهایی می میرم واصلا از اینکه قدرت دارم ولی عشق ندارم راضی نیستم.من هیچ وقت کسی رو که به خاطر قدرت یا ثروت یا هر چیز دیگه از عشقش بگذره درک نمی کنم مگر اینکه این چیزها واقعا کورش کرده باشه.سپس از اونجا رفتم حوصله ی نتیجش رو نداشتم ولی روانم به خاطر زدن اون حرفها خالی شد.
وقتی رفتم خونه با خودم فکر کردم اگر اونها رو دیدم یا شخصیتهای دیگر کاتونها چی باید به اونها بگم تا نتیجه ی مثبتی داشته باشه.می دونستم که هیچ وقت هیچ کسی قویترین نخواهد ماند ولی اگر به اونها می گفتم شاید خیلی حرفم رو حساب نمی کردند شایدم برعکس.بالاخره یکم از این فکرها در اومدم وچسبیدم به برنامه نویسی برای خونه های هوشمند چون می خواستم از خلق خدا ببرم که خدا به من توجه بیشتری کنه گر چه پول زیادی نداشتم ولی برنامه ی من یک جورایی کامل بود فقط تست عملی می خواست برای همین که دیگه واقعا پولی نداشتم آگهی دادم تو روزنامه مشتری زیاد بود و به همشون گفتم که اول پول می گیرم بعد براساس سفارش بایدبعد از چند روز بیام و نصب کنم ومن با این حساب که چند کار همزمان برداشتم گفتم که اگر مشکلی پیش آمد من مجانی درست می کنم گفتم دیگه حداکثر ممکنه یک کار خراب بشه و من می تونم برنامه ام رو اصلاح کنم البته برای این پروژه های اول من فقط برق رو هوشمند می کردم اونم فقط با چند سنسور مادون قرمز که به صورت ترکیبی کار می کردم چون من واقعا پول نداشتم وپیش استادم ماهی پنجاه هزار تومان می گرفتم وقرار بود که با من درصدی حساب کنه ولی آخر هر ترم آموزشگاه برای همین من نمی تونستم سیستمهای کنترل خونه از طریق موبایل یا دزدگیر های هوشمند و غیره کار کنم ولی به هر حال هر کسی باید از جایی شروع کنه.
اینجا را داشته باشید که من اینطور کم کم به پول رسیدم.
و بالاخره برای اینکه کمی حال وهوا عوض کنم به یک مسافرت یک هفته ای رفتم. این دفعه رفتم شمال کشور وقایق سواری ولی چیزی که دیدم هیچ وقت باورم نمی شد کشتی لوفی اونجا بود ولی لوفی به تنهایی با چهره ای گریان افتاده بود با اجازه گفتم ولی منتظر جواب نموندم رفتم بالا طفلی حال نداشت مشت بزنه، شایدم متوجه من نشده بود ولی با این حال اونو متوجه خودم کردم وپرسیدم چه شده اون گفت که هنوز دوستام پیدا نشدند ممکنه مرده باشند من گفتم نه هیچ کدوم نمردند. ناگهان به من مشتی زد ولی رو من اثری نداشت به من گفت تو چه میوه ی شیطانی خوردی گفتم من قدرتی دارم که احتیاج به هیچ کدوم از این این چیزای پوچ وبی ارزش نداره وهی به من مشت می زد بعد از چند دقیقه هانکوک اومد به من حمله کرد گفت تو با اون چی کار داری،دیگه داشت اعصابم خورد می شد گفتم یک دقیقه بتمرگید ا ببخشید منظورم بس کنید بود مگه من تو رو زدم ،فقط به خاطر بزرگواریم بود که هیچی نگفتم ولی پررو نشو این قدرتی که دارم تلفیقی از قدرت ذهن وقدرت روح خدا در وجود آدمه که هیچ کس به خاطر اعتماد کامل به خود یا خدا نتونسته بود بیدارش کنه
ولی من اومدم به تو چند خبر بدم که از ناراحتی در بیای. اون گفت ها تو منو از کجا میشناسی حتی از کجا می دونی که دوستام زنده اند گفتم اگر راستش. بگم ممکنه باور نکنی ولی من از اینکه کسی عاشق کسی باشه ولی اون شخص مقابل کم محلی کنه یا نفهمه خوشم نمیاد می دونستی هانکوک عاشق دو آتیشه ی تواه گفت :راست می گه هانکوک
هانکوک گفت:کی ، شاید.گفتم:غرور باعث بدبختیه.هانکوک:باشه همه چی رو می گم.گفتم:اگر خواستی انتقام بگیری فقط به این فکر کن که اگر این کارو بکنی فوایدش در مقابله عیوبش کدوم سود بیشتری داره من رفتم وهمه ی اینها رو می دونم ولی دخالت کردم امیدوارم که عشق شما پایبند باشه خداحافظ.
گفتم به خودم خدایا شکرت این بهتر از تنهاییه اینکه ببینی دیگران به هم می رسند درسته که کارتون ولی احساسش خیلی به واقعیت نزدیکه و آدم لذت می بره ولی امیدوارم که خودمم یکی رو پیدا کنم و امیدوارم از این امتحان سربلند بیرون بیام.
بعد از چند روز به جنگل رفتم فقط نمی دونم چه طور وقتی من شخصیت های انیمه رو می بینم هیچ کس به جز من اون اطراف نیست ناگهان شمشیری به برخورد من درش آوردم وجایش خوب شد.ناگهان یک شخصیت از دشمنای ایچیگو که هر چه راجع به اسمش فکر کردم یادم نیومد،پرید جلو وگفت تو چی هستی چرا نمردی.گفتم واسه ی کسی که احساس نداره مهمه گفت: تو که بدتری چطور هیچ آسیبی ندیدی.گفتم:تو دوست داری از قدرتت در چه راهی استفاده کنی.اصلا وقتی قدرت داشته باشی ارتباطاتت با دیگران رو به هم بزنی یا عشقت رو بکشی یا...من قدرت رو فقط برای محافظت از دیگران حتی اگر دشمن باشه استفاده می کنم حتی به تو صدمه نمیزنم.گفت:چی مواظب باش من آیزنم.گفتم:آها گفتم قیافت آشناست، از زندان فرار کردی حداقل راه درست زندگی رو پیدا کن،من تا چند روز پیش آرزوی مرگ می کردم ولی حالا حداقل می تونم عاشقا رو به هم برسونم.
اگر با من کاری نداری می خواهم برم.گفت:اگر زنده بمونی.سپس من رو تا جایی که حال داشت زد من هم چرتی زدم و وقتی بیدار شدم دیدم خسته وکوفته رو زمین افتاده من هم رفتم تو جنگل قدم بزنم .ناگهان دیدم اینوهه دارد فرار میکند گفتم صبر کن چی شده،اصلا محل نداد بعد یکی دیگه با لیزر به من حمله کرد با خودم گفتم تا جایی که یادم میاد کسی تو این کارتون لیزر نداشت.به هر ترتیبی بود دست وپای اون طرف رو بستم واینوهه با ترس به من نگاه می کرد.گفتم صبر کن می خواهم با تو حرف بزنم. نگاه کن مردها احمقن وهیچ وقت اگر زنی که به اون علاقه داره ،بروز نده( البته این نه) اگراعتراف به عشقش نکنه نمی فهمه تو هم باید به ایچیگو بگی وگر نه ممکنه کسه دیگه ای اونو به دست بیاره و این وسط فقط گریه های تو با افسوس خوردنات می مونه.گفت:تو این مطالبو از کجا می دونی.گفتم:من مامور عشقم که کسایی که دور وبر منن رو به هم برسونم(با صدای آروم وشکسته البته شاید روزی)هیچی ولش کن برو زندگی خوبی داشته باش خداحافظ.
نمیدونم چرا ولی همیشه فکر می کردم هیچی ندارم که زنی از من خوشش بیاد شاید احساس خود کم بینی دارم ولی اگر من احساس خود کم بینی دارم چطور به همچین قدرتی رسیدم یا شایدم دلم می خواهد دیگران دلشون برام بسوزه نه اگر اینطور بود راه های دیگری هم بود ولی من تمام کمبود هام که پسرهای خوشگل دارن رو ومن ندارم تو ی خلوت و فقط با خودم مرور می کنم البته رازی رو بگم من هم به کسی کمی علاقه دارم ولی چون من زیاد منطقی فکر کردم هیچی بروز ندادم چون دهان مردمو نمیشه بست انقدر این دنیا وقانونهاش پیچیده است که سردر گم شدم.مثلا بعضی وقت ها با کوچکترین چیز ممکنه کسی رو بزنم ولی گاهی می گم کسی نمی خواهد منو بزند من تلافی نمی کنم. ممکنه من برم و جنی رو تسخیر کنم،همه می گن خوب نیست.اگر خوب نیست چرا برای تسخیر یک جن انقدر دعاهای سخت وجود داره اگر خدا نمی خواست که کسی جن تسخیر کنه اصلا این دعاها چیه مگه همه جنو برای به هم زدن رابطه ها یا از روی خود خواهی می خواهند یعنی نمیشه از جن برای کارهای نیک استفاده کرد شایدم آدم کم کم به انحراف کشیده می شه اصلا چرا حضرت سلیمان از اجنه استفاده کرد.
حالا من امتحان می کنم اگر اتفاقی بخواهد بیفته به خدا پناه می برم.
بالاخره روزی داره می رسه که امام زمان ظهور کنه و جهان رو شر از قدرتمندان ظالم نجات بده ولی من دوست دارم حالا که قدرت به این خفنی به دست آوردم خودم دست به کار شم حتی اگر چاره ای نداشته باشم اوج خشونتم رو نشان بدم وخودم رو خالی کنم من آدمیم که فوق العاده راز داره و تا حالا کسی من تو اوج خشونت ندیده ولی امیدوارم هیچ وقت اون روز نرسه چون دیگه از اون شخصیت احساساتی مو جودی می بینید که حتی در بدترین کابوس هایتان ندیده اید من درسته هیچ هیچ وقت از قدرتم سوء استفاده نمی کنم ولی همیشه به دنبال قدرتی بودم که از هیچ به جز خدا نترسم البته زمانی که قدرت رو کشف نکرده بودم زمان جر و بحث خودم رو کوچک نمی کردم وجلوی حرف زور وا می ایستادم و انقدر خونسرد حرف می زدم و انقدر با آرامش به سمت درب خروجی می رفتم که حتی کسی که قرار بود باهاش دعوا کنم خیلی راحت به من می گفت داری می ری خونه، خوش بگذره البته چیزی رو بگم که وقتی داشتم می رفتم تا با یک آدم قوی هیکل دعوا کنم هم ترسیده بودم ولی خودم رو کنترل کردم وبا خودم گفتم که من راحم رو می رم اگر به من حمله کرد من دعوا می کنم و نمی زارم نتیجه ی بدی داشته باشه البته مهمترین علت که کسی با من دعوا نمی کرد یا دوری می کرد 1-خونسردی من 2-کسایی که قبلا با من دعوا کرده بودند یک اثر روی بدن اونها به وجود اومده بود اگر چه من معمولا در دعوا ها برتری نداشتم ولی بدون اینکه بخوام به دیگران آسیب می زدم.
من از بچگی شدیدا از دعوا بیزار بودم ولی اگر نتیجه ی بحث ها حل نشدنی باشه دوری از دعوا باعث کوچک خوانده شدن توسط دیگران می شود برای همین من از هیچکس نمی ترسیدم نمی دونم چرا ولی توی دوره ی تخصصی 18 ماهه قلدرهای کلاس به من همش می گفتند رئیس ولی من اهمیتی نمی دادم که دیگران چه فکری درباره ی من می کنند برای همین من همیشه کار خودم رو بدون در نظر گرفتن دیگران می کردم همیشه به دنبال کسی بودم که به دنبال تکنولوژی با شه که اطلاعات زیادی ازش بگیرم البته تا حدودی موفق بودم.اصلا بی خیال بزار ببینیم زندگی عجیب من به کجا خواهد رسید نمی خواهم مثل بعضی از داستانها بزنم تو جاده خاکی.
نمی دونم چرا ولی در قدرت من طی الارض کمی مشکل به نظر می رسید شاید به خاطر این بود که من هنوز خیلی جاها رو نمی تونستم تصورکنم البته بگم خدا هم علم کامل داره هم قدرت کامل وهم هیچ محدودیتی نداره و این فرق بین روح های خدا و خداست.
برای اینکه دارای غرور کاذب نشم و خودم رو از انسانهای دیگه برتر ندونم همیشه یاد خدا رو در ذهنم داشتم.
بالاخره گفتمکه مخم رو درگیر نکنم برم جایی برم جایی که حتی با شخصیتهای کارتونی هم برخورد نداشته باشم، رفتم وسط صرای بزرگ آفریقا یکم به گناهانم فکر کنم.بعد از نیم ساعت ناگهان انگار کسی روی من سطل آب ریخته باشه.نگاه کردم دیدم تنها شخصیت کارتونی که ذهن منو تونسته بود انقدر درگیر کنه،میناتوپشت سرم واستاده بود البته شاید اینکه این شخصیت با وجود پنج تا سکیری،معنای حقیقی ازدواج که مسوولیت نگه داری از یکی دیگه است رو درک کرده بود و از ازدواج مانند بعضی منحرفا استفاده نکرده بود.گفتم :میناتو این تویی.گفت:تو اسم منو از کجا می دونی .گفتم: موثر ترین شخصیت کارتونی که رو من تاثیر گذاشته رو می شه اسمشو ندونم. بیا بریم یک گوشه کارت دارم.حالا مگه سکیری هاش تنهاش می ذاشتند.گفتم:نمی خوام بخورمش می خواهم باهاش حرف بزنم.بالاخره رفتم باهاش حرف بزنم البته جدا از دین و محرمات.بهش گفتم:تو اگه می خوای انقدر احساس کوچکی یا تاسف نکنی باید برای خودت بدنبال یک قدرت باشی تا برای محافظت از سکیری هات به سکیری های دیگه ات محتاج نباشی.گفتم: اگر می تونستم می آمدم وجلوی کشته شدن کل سکیری ها رو می گرفتم وپروژه ی سکیری رو عوض می کردم تا جایی که فقط عاشقان بمونن.
اون گفت:صبر کن ببینم اسم تو آرش نیست.گفتم:هاااااااا! مگه می شه تو اسم منو دیگه ازکجا می دونی من تا حالا به هیچ شخصیت کارتونی نگفتم. گفت:مگه تو کارتون سری دومsekirei pure engagement رو به فارسی ترجمه نکردی.گفتم:چطور ممکنه من حتی فرصت نکردم به اشتراک بزارم.گفت:برنامه ی تو خیلی کارها کرده که تو خبر نداری.گفتم:هر چی می دونی به من بگو.گفت:اون با یک برنامه ی دیگه ازدواج کرده.چنان زدم زیر خنده که انگار دیوانه شدم وقتی خندم رو کنترل کردم.به حرف هاش ادامه داد و گفت اون برات زن پیدا کرده که از تو خوشت اومده.گفتم:همچین احمقی هم پیدا می شه که از موجودی مثل من خوشش بیاد. گفت: اونم شخصیت مشابه خودت داره وهمسر برنامه ات نوشته.من در جا از شدت تعجب بیهوش شدم.وقتی به هوش اومدم.دیدم رو تختم دراز کشیدم وهیچ کس اون دور و بر نیست ،گفتم نکنه همش خواب بوده واین قضیه ی کسی که عاشقه من شده همش الکیه.من تا مطمئن نشم هیچ کاری نمی کنم بزار همون جنمو تسخیر کنم برای همین یک ماه روزه گرفتم و دعاهاش رو خوندم وگوشت نخوردم.ناگهان دیدم یک پیرزن ظاهر شد و گفت باشه ،دخترم مال تو، خطبه ی عقدم خونده شده.باز بیهوش شدم.بلند که شدم دیدم یک دختره خوشگل بالای سرمه.گفتم:چی شده من مردم .اصلا چرا چرت وپرت می گم مگه می شه برم بهشت.فهمیدم این همون جنست .باز بیهوش شدم.ولی این بار که به هوش اومدم گفت تو رو خدا دیگه غش نکن.با هم کمی درباره ی راز های عالم حرف زدیم.بعد گفتم خوب من اگر با تو ازدواج کردم پس دیگه نمی تونم ازدواج کنم.گفت:این ازدواج به معنای اینه که من هر کاری تو بخوای باید برات انجام بدم.گفتم من نمی دونستم که جن ها هم زن یا مردن. حالا یک غلطی کردم.شاید این هم نتیجه ی لجبازیم باشه.بخورم که نصف سزامم نیست البته این دختره خیلی خوشگله.ولی یک انسان نیست.تازه اگر من که از عشق پنهان حرف می زنم اگر کسی عاشق من باشه و من به اون کم محلی کنم تا آخر عمرم عذاب وجدان دارم.به اون جن گفتم:اگر واقعا تو در اختیار منی و اینهمه علم داری پس سران مسئول کشور رو مجبور کن که کاری کنن مردم کشور در یک کشور خوب زندگی کنن وانقدر سختی نکشن.گفت:باشه.
من رفتم ایندفعه به یک سیاره ای که کسی رو نبینم ویک جیغ از ته دل بکشم.بالاخره من جیغ رو کشیدم ولی در کمال تعجب اونجا هم شخصیتهای کارتونی ریختن رو سرم ایندفعه ناتسو مال کارتونه fairy tailزد تو سرم گفتم تو رو خدا ولم کنید من تو رو زیاد نگاه نکردم ولی اینجا هوای زیادی برای تنفس وجود نداره شما اینجا چیکار می کنید.انقدر ضد حال خوردم که اینجا هم نتونستم براحتی بدون مزاحم جیغ بکشم که حال مبارزه نداشتم گرچه مبارزه ی آنچنانی هم تا حالا نکردم ولی به هر حال رفتم خونه و یکم خوابیدم ناگهان صدای بلندی از کامپیوترم بلند شد.منم گفتم ای کوفت تو خونه ی خودمم آرامش ندارم،چیه؟ ها تو کجا رفته بودی ؟گفت:برات زن پیدا کردم.گفتم:یعنی خواب نبوده.گفت:نه،تازه منم ازدواج کردم .گفتم:مگه یک برنامه هم ازدواج میکنه.گفت: تومنو برای این نوشتی که یک زن در کنارت باشه وکسی هم که باهاش ازدواج کردم هم برای این نوشته شده که اون زن هم می خواست یک مرد در کنارش باشه برای همین اینطوری شد.و اون زن هی از من سوال می کرد در باره ی تو.ولی فرق اون زن با تو اینه که اون قدرت می خواست ولی تو نمی خواستی.منم به اون راز قدرتت رو گفتم.اون الان داره با قدرت های بزرگ وفاسد جهان مبارزه می کنه. راستی من شماره ی موبایلتم بهش دادم.گفتم:بی خود بدون اجازه ی من همچین کارهایی کردی، راستی تو نمی دانی که چه طور شخصیت های کارتونی در این دنیان.گفت: دارم روش تحقیق می کنم. من راهم رو کشیدم تا تو خیابان ها بی هدف دور بزنم چون هوا بعد از مدتها خوب شده بود ولی ناگهان سر از کشور ژاپن در آوردم.گفتم:آخه چه طور من که طی الارض نکردم. ولی اون چیزی که من از ژاپن تصور می کردم نبود نمی دونم چی بود ولی انگار هیچ کس نبود ناگهان مادارا،ریش سیاه وچند تا شخصیت نا آشنا اونجا بودند.ناگهان به من حمله کردند. چرا نمی دونم ولی تا جایی جا داشت زدمشون.ریش سیاه وبقیه رو دستبند دریایی زدم ولی مادارا فرار کرد.لوفی اومد ،نمی دونم از کجا ولی گفتم بیا این داداشتو دستگیر کرد ولی در مورد کاری که می خوای باهاش انجام بدی فکر کن.اگر خواستی قاتل برادرتم دستگیر کنم.گفت:اگر این کار رو تو بکنی من احساس بدی بهم دست میده باید خودم اون کار رو بکنم.گفتم:تو نمی دونی من چطوری اومدم اینجا.گفت:نه.
رفتم تا شاید به جواب خوبی برسم وبتونم همه چی رو تموم کنم(درسته که احساس نفس تنگی از بین رفته ولی حتی یک لحظه ام نمی تونم تنها باشم.) برای همینم رو دریا دویدم تا وسط دریا بتونم کمی فکر کنم.البته دریا آروم بود.و یک ساعت راحت بودم ،البته داشتم گریه می کردم که احساس سبکی کنم و کمی به سیستم های جدید ی که می خواهم روش کار کنم فکر کردم.سپس فکری به سرم زد وبه خونه بازگشتم تا روی پروژه ی جدیدم کار کنم،که اسمش رو گذاشتم پاک کننده تا شاید بتونم احساساتم رو بکشم سپس رفتم بیرون تا شاید انگیزه ی زندگی به دست بیارم.از جای پارک رد می شدم که دیدم چند پسر عوضی دارند یک دختر رو اذیت می کنند اما نیازی به من نبود چون اون دختر چنان حسابشون رو رسید که من فهمیدم اون قدرت، معمولی نیست.ولی نمی دونم چه مرگم شد رفتم یک گوشه ی پارک نشستم واشکم متوقف نمی شد.البته من حسابی به تیپم رسیده بودم وچند نفر با چاقو می خواستند از من اخاذی کنند،ولی اون دختر اومد و اونها رو زد.من هم بهش گفتم من خودم از پسشون برمیومدم.گفت:چرا حرف الکی می زنی به قیافت نمی خوره که حریفشون بشی.گفتم:به قیافه ی تو هم نمی خوره که از قدرتی که فعلا چند نفر در دنیا دارند توی جمع استفاده کنی .گفت:راجع به چی حرف می زنی.گفتم: من اولین کسی بودم که این قدرتو کشف کردم ولی برنامم این رو رفت به یک دختر گفت احتمالا اون هم رفته این اطلاعات رو فروخته.گفت: من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم.گفتم:اصلا به من چه برو هر کاری دلت خواست بکن ولی بدون اگر قرار بود این قدرت فاش بشه پیامبران ما اون رو فاش می کردند.حالا می رم تا گندی رو که زدم پاک کنم وتوبه کنم تا شاید خدا گره های زندگیم رو باز کنه.گفت:آقا آرش صبر کن می تونیم کمی با هم حرف بزنیم.گفتم:چیه نکنه تو هم می خوای به من بگی بچه.خداحافظ.اونوقت نمی دونم که ناگهان جنی که در اختیار داشتم از کجا ظاهر شد.گفتم: زهر مار یک خبر بده بعد ظاهر شو ترسیدم،حالا چیکار داری.گفت:اومدم جلوتو بگیرم.گفتم: ها!.گفت:نمی خوام بدبخت بشی مگه نمی بینی چیزی که مدتها به دنبالش بودی اومده دنبال تو بعد تو می خوای در بری.گفتم:من هنوز در شوکم تازه اول مادرم باید تایید کنه که دلش نشکنه.وگر نه من از خدامه که با یک دختر رابطه برقرار کنم که عین خودمه چون چیز هایی که مادرم درک نمی کردو شاید بتونه درک کنه.بعدشم ،نمیخوام وقتی آدمهای باذهن سر زنده هستند کسی با من احساس ناراحتی کنه تازه ممکنه من خیلی از نیازهاشو برآورده نکنم در اون صورت از من نامید می شه ومن حتی حالم از الان هم بدتر می شه. بالاخره از اونجا رفتم خونه ام،چون جایه دیگه ای ندارم.همه ی ارتباطاتم رو تا یک ماه قطع کردم تا شاید همه چیز یادم بره و شاید بتونم یک زندگی عادی بدون احساس اندوه داشته باشم.ولی تو خونه طاقت نیاوردم و رفتم ببینم تا دوستم تو این مدت تو ی خونه های هوشمند چی کار کرده.البته اتفاق زیادی نیافتاده بود فقط چند میلیون بدهی بالا آورده بود. ولی من نمی دونستم چی بگم. ولی گفت که مال قبلا بود والان یکی اونو پرداخت کرده.من هم به نوبه ی خود فهمیدم که کار کی بوده وبه دنبال برنامه ام رفتم و ازش اطلاعات گرفتم.می خواستم به اون دختر بگم که من نمی تونم پولتو بدم ولی اون چیزی گفت که من خیلی حسودیم شد گفت:عاشقان از معشوقشون چیزی جز خودشون رو نمی خوان.نمی دونم چرا ولی اون حرفهایی نباید می زدم رو گفتم:چرا؟چرا،من همیشه فکر می کردم که من کسی ام که اولین بار به کسی که می خوامش کمک می کنم ،حالا من تحقیر شدم. البته دیگه برام مهم نیست،من فقط می خواستم وقت زندگیم تموم شه و سریعتر برم دیار باقی تا شاید به آرامشی دست پیدا کنم وکاری نکنم که حتی اون دنیا رو هم نداشته باشم برای همین من خیلی از خواسته هام رو کشتم.ولی من الان احتیاج به تخلیه ی روحی دارم ولی هر جا میرم به انیمه ها بر می خورم.ولی هنوز من قبول ندارم که کسی عاشق منه بی عرضه ی، تنبله ،بچه بشه .که فکر می کنه انیمه می تونه کمی زندگیش رو بهتر کنه.گفت:همین که اخلاق عجیبی داری باعث شگفتی همه می شه من این احساس دفاع کردنتو دوست دارم ودوست دارم یک دفعه ام که شده لبخندت رو ببینم.بگو چی کار کنم تا تو خوشحال بشی.بدون توجه به حرفش گفتم:می خوام برم خونم.همون موقع مامانم زنگ زد :کجایی؟ هر بهت زنگ می زنم جواب نمی دی گفتم:مامان می دونی که مخابرات یک ذره هم واسه مردم ارزش قائل نیست خوب مگه تقصیر منه.گفت:خیلی خوب ما یک مدت میایم اونجا.گفتم:باشه.اون دختر ناقلا هم قشنگ همشو گوش می داد.منم رفتم شمال روی ماسه ها دراز کشیدم چون پرنده هم پر نمی زد خیلی حال می داد.داشتم خواب های عجیبی می دیدم استغفر... ناگهان بلند شدم دیدم یک دختری منو بوس کرده و بالدار شد.گفتم:جن بو داده باز که تویی وتا جایی که جا داشت دویدم ناگهان پام به سنگی گیر کرد ومحکم به یک سنگی خوردم در کمال تعجب سرم شکست وهمان جا بیهوش شدم.وقتی بیدار شدم دیدم وسط کویرم البته تو یک سایه.باز تویی ،من اینجا چی کار می کنم.تو مثلا به من کمک کردی.گفت:خودت گفتی خوشت نمی یاد.گفتم:حداقل یک محرمی ،نامحرمی واسه چی تو منو آوردی مگه کسه دیگه نبود.گفت:چیه ناراحتی.گفتم:دارم میرم.گفت:کجا.گفتم:شاخ آفریقا،میای؟.گفت:نه مرسی،خوش بگذره(با طعنه). حالا شما فکر کردید من الکی گفتم،نخیرم رفتم تا آفریقا رو کانال کشی کنم تا رودخونه هاش زیاد بشه،بعد بخار بشه وبارون بیاد تا کمی مشکل آب این بدبختا حل بشه. وقتی به اونجا رفتم اتفاقاتی بس عجیب منو یاد کارتون دفترچه ی مرگ انداخت وجنمو خبر کردم که ببیه اگه کار کیراست بگرده پیداش کنه.وقتی پیداش کرد رفتم تا اون شینیگامی رو بکشم.وقتی رسیدم و کیرا رو تهدید کردم اسم منم نوشت، تا من بمیرم ومن دفترچه رو ازش گرفتم واسم شینیگامیش رو نوشتم.گفت:شینیگامی اینطوری نمی میره.گفتم:چون کسی مثل من اسمش رو ننوشته.گفت:تو تا چند ثانیه ی دیگه میمیری.گفتم:این مال کسیه که باورهاش معمولی باشه نه من که حتی باور نمی کنم به دست یک انسان بمیرم.وقتی شینیگامیش مرد من گفتم که تو در آخر به دست این شینیگامی کشته می شدی ودر ضمن این ضربه رو از من بخور که گند زدی به عشقو فیلمو داستانو و در آخر به حال من حالا برو معمولی زندگی کن وگرنه خودم می کشمت.
بعد از اون نیروهای نظامیه کشورهای سلطه گر برای پیدا کردن الماس خانواده های آفریقایی ها رو گروگان گرفتند تا اونها مجبور به پیدا کردن الماس کبود بشوند.من هم رفتم اونها رو آزاد کردم ونظامی ها رو قلع وقمع کردم ولی نکشتم چون در هر صورت دلم نمیاد.اونها چهره ی منو خوب دیده بودند،چون بعد از مدتی احساس می کردم تحت نظرم و لی راحت تلپورت(طی الارض) می کردم االبته هر چه بیشتر در قدرت غرق می شدم چیز هایی کشف می کردم که حتی توی بحث اشخاص بزرگ هم نشنیده بودم مثلا از دورترین ناحیه شخصی رو به جای دیگر ببرم بدون اینکه حتی من اونجا بوده باشم.کم کم دارم به چیزی می رسم که اجنه ،فرشته ها،موکل یا حتی موجوداتی که ما اطلاعاتی از آنها نداریم باید در مقابل این قدرت لنگ بندازند.درسته من این قدرت رو از اول نمی خواستم ولی کم کم داشت پشتوانه ی من می شد چون همیشه دوست داشتم اطلاعاتی داشته باشم یا چیز هایی داشته باشم که هیچ کس تا حالا یا ندیده یا نشنیده و چیزی خلق کنم که هیچ چیز تکراری ای در آن وجود نداشته باشه.البته یک داستانی دارم که می خواهم تبدیل به بازی اش کنم.البته ناگفته نمونه چیزی بزرگ هیچ وقت بدون تبعات نمیمونه.
تا حالا شنیده اید کسی قدرت عظیمی داشته باشد و مثل انسانهای عادی زندگی کند حالا من می خواهم به اونجاها برسم که زندگی عادی داشته باشم با کمی هیجان........................................ .................................................. .................................................. .................................................. .................................................. .................................................. .................................................. .................................................. .................................................. .................................................. .................................................. ................... چیه همین طوری دنبال می کنید خوب تنهایی که نمی تونم زندگی کنم باید ازدواج کنم.
چون در ماه اردیبهشت متولد شدم واقعا اگر عاشق کسی بشم اونو می پرستم ولی اگر عاشق بشم. از یک سنی به بعد به بعضی از چیزها مانند اجنه یا همزاد یا این که انسان ها قدرت مخفی داشته باشند بی اعتقاد شدم ولی از دو سال پیش دوباره اعتقاداتم به اینها شدت گرفت.
فصل چهارم:
نمایش قدرت
باز اتفاقات دیگری به سر من نازل شد.ولی کم کم پنهان نگه داشتن خودم داشت سخت می شد،چون می خواستم به خودم ثابت کنم که انسان، حتی در قدرت نیز ارشد مخلوقات خداست.فکر کنم موفق شدم چون اجنه نیز برای کشتن من ظهور کردند.
بالاخره کفرم در اومد که همون آسایشی که داشتم ازم گرفته شده بود گفتم یکبار برای همیشه قال قضیه رو بکنم.وبدنبال دشمنانم راه افتادم واز برنامه ام کمک گرفتم.ابتدا به سراغ دشمنان انیمه ایم رفتم وبعد از مبارزه ای طولانی مادارا،سه تا دریا سالار دستگیر کردم ولی ژنرال بیف استرگانوف از دستم فرار کرد،اونها رو به داغ دیده هایشان دادم.وسپس نظامیان با موجودات ژنتیکی به سراغم آمدند البته من انتظار همچین چیزی رو نداشتم که اونها موجودات ژنتیکی با قدرتهای مافوق بشری داشته باشند یک چیزی تو مایه های قدرتهای جادوگر سیاه تو انیمه ی فیری تیل بودند.البته از اونها هم انتظار شکست از من می رفت.بالاخره بعد از مدتی در ظاهر مشکل من فقط نیروهای نظامی با سیر تکامل موجوداتشان بودند که اون هم بعد از حمله ی فضاییها که دولت ها نتونستند از پس اونها بر بیایند ،به اتفاق های دیگری منجر شد به اینگونه که تو تلویزیون از من تقاضای کمک کردند.
و من به وسیله ی برنامه ام از تمام فضایی ها برای مبارزه با خودم دعوت کردم که در یکی از بیابان ها ی دور افتاده بیایند.در اون جنگ من تمام فضایی ها رو به طرز فجیعی ناکار کردم.وگفتم این نتیجه ی تجاوز به حقوق ضعفاست.
از اونجا به بعد هم من دیگه اصلا نتونستم رنگ آسایش رو ببینم چون از طرفی حمله ی اجنه به من و از طرفی فکر انتقام فضایی ها از من.بالاخره راه خبری جالب شنیدم که یکی از زامبی های جهش یافته که انسانها به مریخ پرتاب کرده بودند دارای قدرتی مافوق تصوره بشر وضریب هوشی بسیار بالاست به معنای دیگر شاید از من قویتره.این شد که گفتم شاید بتونم اونو مجبور کنم که کمی به من کمک کند تا شاید به آرامش برسم،به مریخ رفتم و از فضای آنجا بهت زده شدم چنان بود که انگار در بهشتی آنقدر سرسبز بود که شک کردم در مریخم.بعد از کلی فهمیدم که سیاره ی D.N.A بعد از برخورد با چیزی به اینجا سقوط کرده وبه خاطر باکتری های خاص در خاک مریخ آن دی ان ای ها رشد بسیار سریعی پیدا کرده اند وحتی جو میخ نیز غلیظ شده به طوریکه آدم می تونه نفس بکشه.بعد از ساعتها گشتن چیزی به جز موجودات جهش یافته ندیدم برای همین به زمین بازگشتم تا فردا دوباره بگردم. باز این نمی دونم جنه یا شاید هم فرشته هه اومد گفتم خب بالاخره ازدواج کنم چون کسی که نمی تونه تحقیق کنه بعدشم اگر نتونستیم با هم زندگی کنیم از هم جدا می شویم.من اینکارو کردم و بعد از یک سال فهمیدم که زندگی با یک جن انرژیه زیادی می گیره البته بچه دار شدیم ولی گفت بچه پیش خودش باشه بهتره و سعی می کنه بچه ی خوبی تربیت کنه که به مردم خدمت کنه ومن الان خیلی وقته ندیدمش.
برگردیم به کینه ی شتریه اجنه از من ،اجنه بعد از اینکه فهمیدند حریف من نمی شوند به فکر این افتادند که به دنبال موجودی مخلوط بگردند که ژنش ترکیبی از انسان وجن یا فرشته باشه و اون رو برای جنگ علیه من به کار بگیرند وچند تایی پیدا کردند البته به اضافه ی پسر خودم که ندانسته از چنگ زن سابقم در آوردند بعداز چند ماه پسرم فرار کرد و آواره شد وبعد از چند روز(نظامی ها) اونو گرفتند وآزمایشهای فوق سری خودشون رو روش انجام دادند(سلولهای قابل برنامه ریزی) ولی سلولها روی اون جواب ندادند جون اون نیمه انیان نیمه جن هست ولی در پی آزار های اونها(آزمایش های دیگر )اون فرار کرد و من اون رو در حالی که گرسنه و خسته بود به خونه ام بردم و داستانش رو شنیدم و فهمیدم که پسر خودمه ولی اون به خاطر اتفاقات اخیر از من کینه به دل گرفته بود برای همین خواستم اول کینه اش رو برطرف کنم سپس خودم رو معرفی کنم. ای وای یادم رفت بگم اجنه خیلی سریع رشد می کنند تا بالغ شوند ولی سپس برای مدتها تو همون سن می مونند(البته بعضی از نژاد های خاصشون) پس فکر نکنید من الان 30ساله شدم یا چندین سال گذشته این فقط چند ماه بعد از جدا شدن من و اون جن بود.البته من هنوز قضیه ی زامبی ها و مریخ رو کامل متوجه نشدم.وتقریبا هر روز یک سر به اونجا می زدم و در طی مدتی متوجه شدم که با زامبی های عادی که در فیلم ها می بینیم بسیار متفاوتند وبعضی هاشون از نظر هوشی از نابغه هام نابغه ترند به طوری که در طی چند ماه تکنولوژی هایی به دست آوردند که انسانها آرزوشو دارند برای همین نسل بشر برای به دست آوردن این تکنولوژی ها از هیچ کاری دریغ نمی کرد البته هر عملی عکس العملی هم دارد وزامبی ها چیز هایی به انسانها نشون دادند که حتی در تصورشان هم نمی گنجید مانند روباتهای بسیار پیشرفته که حتی شاید در فیلمهای تخیلی هم تصورش ممکن نباشه یا در بدترین وضعیت کسی بود که قدرتش از من هم بیشتر بود ومنو شکه کرد.
جالبترین نکته این بود که زامبی ها اصلا نمی خواستند با انسانها درگیر بشند وهمش به خاطر طمع انسانها ست، که نمی دونم چرا همیشه باید از راه زور وارد بشن.
در طی تحقیقات جدیدم کمی اطلاعات دزدیدم ودر سیستمم کپی کردم وچون به رمز بود ولش کردم چون نتونستم رمز گشاییش کنم ، ولی از عکس ها متوجه شدم که اونها هم تکنولوژی فوق سری دارند ولی زیاد سر در نیاوردم که این تکنولوژی دقیقا ماشین زمانه یا یک دستگاه انتقال بعد یا شاید یک ماشین همه کاره ولی به هر حال این موی سیخ شده ام چرا صاف نمی شه. در این زمان بود که به فکرم رسید یکیشون رو بگیرم و مجبورش کنم که اطلاعات بده ولی هر کار کردم به در بسته خوردم ودر طی این مدت تمام شخصیت های منفی انیمه به زامبی ها حمله کردن ولی تمامشون نابود شدند که این به خاطر فقط رباتهاشون بود .من هیچ وقت فکر نمی کردم که اوضاع انقدر پیچیده بشه که از همه طرف اتفاق های عجیب قریب بیفته مثل،برنامه نویسی که پیدا شده بود و برنامه ای نوشت که مانند برنامه ی من بود و....
برنامه ی من اطلاعاتی که نتونستم رمز گشایی کرد و خودشو به یک رباط متصل کرد وخودشو به اون تزریق کرد و اون رباط رو تکمیل کرد واین رباط از رباط های زامبی ها قوی تر ولی سرعت کمتری داشت.از این جا جنگ ها بیشتر به جنگهای رباتیک تبدیل شده بود البته بین برنامه ی من و رباط های زامبی ها و...اینجا بود که برنامه ی اون برنامه نویس از کپی برداری اطلاعات توانست یک کارخانه ی رباط سازی بسازد وتمام رباط های زامبی ها رو نابود کند ولی کی فکرشو می کرد که اون زامبی در کسری از ثانیه اون رباط ها رو به دود تبدیل کنه وبه فکر نابودی بشر و ایجاد آرامش برای زامبی ها بیفتد.
چند روز بعد رباتهای دولتی روی سیاره ی مصنوعی دور از زمین به ساخت تاسیسات نظامی مشغول بودند که چیزی اتفاق افتاد که تا اونجا به وجودشون شک داشتیم.فضایی ها برای حمله اومده بودند که هم زمان هم به مریخ هم به زمین حمله کردند که در هر دو شکست خوردند ولی یک چند تا data centerدزدیدند .البته خیلی وقت گذشته ولی هنوز پیداشون نشده.در این مدت چند جنگ بین اجنه ومن رخ داد ومن با زامبی ها هم جنگیدم.تا بتونم بفهمم چرا زامبی ها انقدر باهوش شدند وووو فهمیدم که دو فضانورد ایرانی از کشور آلمان به اونجا فرستاده شده بودند این موضوع رو کشف کرده بودند که بسیار اتفاقی بوده و اون اتفاق(هنگامی که درب یکی از آزمایشگاه ها باز مونده بوده البته دربش خراب شده بوده گربه ای به دنبال یک پروانه به داخل آزمایشگاه رفت و همه چیز را به هم ریخت در حین اینکار بدون قصد دارویی درست کرده بود وباز به دنبال اون پروانه به طرف درختی رفت وبرای اینکه پروانه رو بگیره درخت رو زخمی می کنه بعد از چند ماه اون درخت میوه می دهد و بوی اون میوه ها زامبی ها رو جذب می کنه و وادار به خوردن میوه ها می کند و زامبی ها که قابلیت ترمیم سریع رو داشتند اون میوه ها به سرعت تاثیرش را می گذارد وزامبی ها کم کم به انسانهای نابغه تبدیل می شوند.وبا استفاده از روباط های خود آموز اینترنت را یاد می گیرند و طی مدتی با استفاده از دا ده ها دانش فنی یاد می گیرند و به سرعت شگفت آوری تبدیل به زامبی های امروزی می شوند.)
و حالا به همراه خود دردسر های جدیدی نیز به همراه آوردند

این داستان هم ادامه دارد ولی از جایی که نیاز به ویرایش اساسی دارد هنوز ویرایشش نکردم
نظرات 1 + ارسال نظر
ترانه چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 19:59 http://taRANEH-ESHGH.BLOGSKY

خیلی جالب بود ولی واقعی بود؟

واقعی نبود فقط برای تخلیه خودم بود که نفس تنگی نگیرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد